آروینک فرشته مامان

جوجه های آروینک

دیروز بعداز ظهر بعد از مدتها حاضر شد بیاد بیرون تا دمپایی بخریم اخه اصرار داشت دمپایی اش خوبه و کوچیک نشده با زحمت و زور پای کوچولوش رو تو اون جا می کرد و می گفت ببین اندازه است ! گفت پس باید خودم بیام انتخاب کنم و من با کمال میل بردمش می دونستم مسیریه که پیاده روی داره و جای پارک ماشین نداره دمپایی رو انتخاب کرد و داشت از خستگی پاهاش می نالید و اصرار که من رو بغل کن .در همین حین برای اینکه از این حال و هوا در بیاد بردمش کنار دستفروشی که جوجه می فروخت برخلاف انتظار رفت جلو و نشست کنار کارتون جوجه ها و سرشون رو ناز می کرد گفتم مامان کم کم پاشو بریم اما دیدم مظلومانه نگاهم می کنه مامانم همراهمون بود با اطمینان دادن به من گفت براش بخر ...
25 ارديبهشت 1391

پسرک پاستوریزه من

روز جمعه است . خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفته بموقع بیدار شده صبحونه ای بخور و نمیر خورده حموم رفته بازی کرده نهارش رو بدون اینکه حرص من رو در بیاره تا ته خورده و دوباره شروع به بازی کرده . صدای دختر و پسر کوچولوی همسایه بالایی رو می شنوم که تو حیاط بازی می کنن بیاد روزهایی که خودم هم با دوستانم توی کوچه بازی می کردم از پسرم می پرسم دوست داری بری پایین با بچه ها دوچرخه سواری کنی ؟ مکث می کنه می پرسه تو هم میایی میگم آره یه کوچولو میام خوشحال میشه و سراغ جوراب و کفشش رو از می گیره نگرانه که نکنه بچه ها زودتر از پایین رفتنش بیان بالا .دو طبقه رو با پاهای کوچولوش تند تند تموم می کنه و میره تو حیاط . خوشحاله . پسرک ۲ ساله همسا...
25 ارديبهشت 1391

آرمانشهر خیالی پسرکم

دیشب با پسرکم رفتم بیرون . آخه چندین روز پیش انگشت شصت دست چپم رو با چاقو بریدم و 5 تا بخیه خورد . و می خواستم ژل مخصوصی رو به توصیه دوستان بخرم تا جای بخیه باقی نمونده . پسرکم خوابش میومد اما حاضر شد با من بیاد سعی کردم بهش خوش بگذره و از اونجایی که پسر خوبی بوده و به حرفهای من خوب گوش کرده به مغازه اسباب بازی مورد علاقه اش رفتیم و یک تراکتور با یدک کش پشتش رو بعنوان جایزه انتخاب کرد .تو ماشین بازش کرد و کلی از داشتنش خوشحال بود . سوار ماشین شدیم و رفتیم داروخونه .پسرکم می خواست با من بیاد . داروخونه چند تا صندلی بظاهر تمیز و نو داشت برای همین آروینک گفت من اینجا با ماشینم بازی می کنم تا تو دارو بگیری .من هم که با دکتر داروخون...
9 ارديبهشت 1391

امان از جمعه ها

تمام هفته در آرزوی جمعه ها و روز های تعطیل بسر می برم . اینکه بتونم چند ساعتی بیشتر با پسرکم باشم و از شما چه پنهون یه چند ساعتی هم بیشتر بخوابم . اما تمام جمعه ها آروینی که هر روز تا ساعت ۱۱ می خوابه روزهای جمعه ساعت ۸:۳۰ بیدار میشه .به محضی که بیدار میشه اعلام می کنه که چیزی نمی خوره و فقط بیدار شده تا بازی کنه ؛ مثلا" دیروز با هزار منت و خواهش حاضر شد یه چایی بخوره ؛ صد و بیست بار من رو تهدید کرد که اگه بیشتر بخوره حالش بد میشه و بالا میاره این ماجرا ادامه داشت تا ساعت ۱۱ ؛ به بهانه باد کردن چرخ جلوی دوچرخه اش بردمش بیرون تا یه هوایی بخوره و گشنه اش بشه .ساعت یک و نیم نهارش رو حاضر کردم و با اعلام گشنگی خودش آوردم گذاشتم جلوش ( یه مد...
3 ارديبهشت 1391
1